Thursday, May 29, 2014

اتفاق تكان دهنده ي خيلي معمولي

اولين بار سال٨٨ بود كه درست حسابي متوجه اين سطل هاي بزرگ زباله شدم، اين سطل هاي پلاستيكي با چرخ و دسته و ريل و تشكيلات، براي جمع آوري آشغال، بدون دخالت دست. رفتگري مكانيزه
البته، توجه من و رسانه هاي جهاني، موقعي به اين غولهاي پلاستيكي دردار جلب شد كه پيشاپيش جوان هاي معترض مردم، رو به سوي گاردهاي مسلح سر مي خورد ند، و دود و شعله هاي آتش از حلقومشان، به هوا بلند بود
و اين همراهي سطل هاي مكانيزه ي با بچه هاي معترض سبزپوش، آنقدر تنگاتنگ و هر روزه ادامه پيدا كرد كه در تاريكخانه ي ذهنم، همانجايي كه تداعي هاي معاني، متولد مي شوند، تصوير سطل هاي بزرگ زباله با خيابانهاي پر حادثه از سركوب و اعتراض پيوند خورد
حالا، اما، چند سالي گذشته، و وختي دوباره از كنار شانه هاي بلند شان رد مي شويم، در حالي كه در گرماي رخوت آور نيم روزي چرت مي زنند، يا بي اعتنا به دودو دم و ترافيك خيابان، خميازه مي كشند، چيز ديگري توجه آدم را به خودش جلب مي كند:
زباله جمع كن ها، جوب چي ها
البته حق با هر دوي ماست كه اين قضيه هيچ تازگي اي ندارد، و دست بر قضا آنقدر موضوع فرسوده و شعار زده اي هم هست كه گاهي ارزش روايت هم ند اشته باشد، اما، امروز صبح وختي يكي از اين جوبچي ها را ديدم كه موتور سه چرخي داشت و دستكش كار دستش بود و با سرعت از يك سطل به سطل ديگري مي رفت و تند تند ظرفهاي پلاستيكي را از بقيه آشغال جدا مي كرد و پشت موتورش مي انداخت، متوجه اتفاق تكان دهنده اي شدم، و اين اتفاق تكان دهنده، نه در خيابان گرما زده ي شهر، با محتويات عرق كرده اش، كه جايي توي قلب و مغز خودم رخ داد
بلافاصله با ديدن اين زباله گرد كاركشته، كه جوان بود و كلاه كپي هم داشت، و با مقايسه ي او با تمام جوب چي هاي تكيده و مندرسي كه پيش از اين ديده بودم، يك اكوسيستم بزرگ از اين جوبگردها، از اين آشغال جمع كن ها، توي ذهنم شكل گرفت. جهاني كه درش آشغال منبع تغذيه است، حالا نه خود آشغال، بلكه آنچه از قبل آشغال در مي آيد
و در اين زنجيره ي غذايي، جوب چي هاي مختلف، براي تنازع بقا، با هم بر سر آنچه در اين سفره پهن شده مي جنگند
وچه رقابت نابرابري است، وختي يكي قبراق و مجهز از راه برسد و قبل از سيل بزرگ ناتوانها، همه ي سطل هاي زباله را از چيز هاي با ارزش خالي كند و تا بقيه، لنگ لنگان، آنچه را كه با رنج جست وجوي چنين برابر يافته اند، بر شانه هاي خسته و لاغرشان به بازيافت خانه بكشند، او شامش را با نوشابه ي اضافي خورده و يك تكه حشيش اش را هم دود كرده و مي رود براي سري دوم، سفره ي مشترك را غارت كند
البته مي شود از اين استعاره به كل جهان رسيد، به زندگي هر روزه، به تقلا و سگدو زدن هاي خودمان، اما، تكان دهنده بودن ماجرا اينجايي است كه من موفق شدم، آن همه آدم را، درست به شكل يك مشت حيوان ببينم



No comments:

Post a Comment