It's three days now, since I decided to write again on regular base ( you may say everyday) and it is fun. However, the real fun part of this is that I'm in the middle of this immigration process, leaving for for Australia with my wife, and you don't know what exactly you should do with that language selection bar up there! Should I choose English, should I click on Persian? Strange choice!
You know, I was practicing writing for years, cause I wanted to be a writer, it's better to say I wanted to be journalist, and I wanted it bad! We made a very successful student magazine in university and I wrote a blog for a few years and it had some regular readers, but as I said the funny part is that, they were all written in Persian!
Of course, nobody wants to throw away all his previous efforts in learning things, so I thought it would be nice to try it the both ways and believe me, it is really interesting to find out what a different person you can be, when you use the other languages!
First, it is the attitude towards all the literature, Persian language has a strong resumate with great poets and a few good novelists, so you can easily find very nice samples for yourself to practice on, but there are historical issues which affected the writing process in Iran for centuries. There are these bugs, these ancient undetectable diseases, hiding inside the books, between the lines, inside the words that you may catch them way before you even notice.
More than a thousand years of dictatorship and sensor with this sever lack of stability in life style or busyness due to countless invasions and long lasted wars, completely changed the expression way of Persian art.
Persian is not an assertive language, it is shy, and it is full of these other meanings, the important ones, hidden deep inside the words, in the shadows of ordinary ones. Yes, you could be killed or got severely punished for what you said, so it is not a big surprise to find speeches wrapped up in "double entendre" figures, concealed by symbols, waiting for the ones who knows the codes to show their secret content.
Besides, despite all the pressures and limitations, literature remained the main way and the strongest weapon in fighting for political rights and spreading awareness. You may rarely find a Persian writer or poet remembered by people, media or even critics with out a back ground of struggle against their own time dictators or false believes.
So you cannot start writing in Persian and stay totally immune from becoming an activist for enlightenment or a universal soldier of human rights!
At the other hand, there is the English way of talking which I learned mostly from TV series and Hollywood cinema! So it is a heroic, unreserved, affectionate type of speech and it is not that focused on fighting the power!
So, from now on I'm going to write in both languages and enjoy the differences between me, myself and I !
Saturday, May 31, 2014
Friday, May 30, 2014
جادوي مورفي
تا آن جايي كه به من مربوط مي شود، ٦ مارچ روز خيلي مهم و با ارزشي است، و اگر به من باشد، يك سال روز ٦ مارچ براي خودم برگزار مي كنم و حتي يك ويژه برنامه هم به همين مناسبت ترتيب مي دهم و اگر كمي پر رو تر هم باشم، مي توانم كلي از شما را هم براي شركت در اين مراسم دعوت كنم
حالا پيش از اينكه كسي بخواهد تن تقويم ديواري را ديد بزند، يا از لاي سر رسيد جلد كلفتش، سركتاب باز كند كه ٦ مارچ، چرا و از كي تا حالا، انقدر حائز اهميت شده، خودم برايتان مي نويسم كه اين روز عزيز، روزي است كه من موفق شدم يك تمرين كراس فيت بسيار معروف به اسم "مورف" را از اول تا آخر انجام بدهم
مورف، بدون اغراق، يك تمرين آدم كش است شامل:
١.٥ مايل دويدن
100 Pull ups
200 Push ups
300 Squats
و باز ١.٥ مايل ديگر دويدن
تمرين به نام ستوان "مايك مورفي" نامگذاري شده، كه در سال ٢٠٠٥ در افغانستان، طبيعتاً به دست طالبان، كشته شد
گرچه، از مدتها قبل، جان كندن با "كراس فيت" هاي جور واجور، براي من حكم يه نوع مراقبه را پيدا كرده بود، يعني متحمل شدن يك سري كار جسماني براي آرام كردن ذهن، اما، "مورف" از دور جداً شبيه يك كار غير ممكن، و حسابي هراس آور بود، ٣٠٠ بار اسكوات!؟ دس وردار! اما حالا كه دور هم هستيم و بر ميگرديم به آن روز نگاه مي كنيم، به همان حرف معروفي مي رسم كه مي گفت: آنچه تو را به چالش نكشيده باشد، هرگز تغييرت نخواهد داد
مورف، همه ي آن چيز هايي را كه من در طول زندگي درباره ي خودم تأليف كرده بودم، براي هميشه عوض كرد. تمرين يك ساعت و سي وچهار دقيقه طول كشيد و جداً لازم نيست براي شما تعريف كنم كه به چند ليتر عرق كردن نياز بود، و چقدر دندان خشم بر جگر خسته فشار دادن، و اسپاسم هاي ماهيچه اي، كه در ست هاي بالا از راه مي رسيدند تا آدم را از آدامه ي اين سفر بي انتها منصرف كنند، اما در تاريخ ٦ مارچ سال ٢٠١٤ من "مورف" معروف را تمام كردم و بلافاصله يك آدم ديگري شدم
آدمي كه خودش را طور تازه اي باور كرده، جوري كه انگار هيچ كاري، هر قدر هم بزرگ و دور از دسترس، در برابر يك دندگي و شكيبايي اش، غير قابل انجام نيست
شيوه ي كار همان چيزي است كه توي كلاس هاي موفقيت تدريس مي كنند، بايد مأموريت بزرگ را بين عملياتهاي كوچكتر سرشكن كرد. بايد هيولاي بزرگ، به سربا زها و سردارهاي كوتاه قامت تري خورد بشود كه در جنگ تن به تن، بشود يكي يكي از پس شان برآمد، بعد البته مي ماند، عرق ريختن و يكي يكي از پس شان برآمدن
بنابراين، خانومها، آقايان! تا آن جايي كه به من مربوط مي شود، ٦ مارچ روز خيلي مهم و با ارزشي است كه مي توأم برايش حتي ويژه برنامه ي سالانه اي برپا كنم و خيلي از شما را هم دعوت كنم كه با هم، اين نقطه ي عطف عرق كرده را، با درد عضله هاي ناسور، و البته، لبخند پيروزي، جشن بگيريم
حالا پيش از اينكه كسي بخواهد تن تقويم ديواري را ديد بزند، يا از لاي سر رسيد جلد كلفتش، سركتاب باز كند كه ٦ مارچ، چرا و از كي تا حالا، انقدر حائز اهميت شده، خودم برايتان مي نويسم كه اين روز عزيز، روزي است كه من موفق شدم يك تمرين كراس فيت بسيار معروف به اسم "مورف" را از اول تا آخر انجام بدهم
مورف، بدون اغراق، يك تمرين آدم كش است شامل:
١.٥ مايل دويدن
100 Pull ups
200 Push ups
300 Squats
و باز ١.٥ مايل ديگر دويدن
تمرين به نام ستوان "مايك مورفي" نامگذاري شده، كه در سال ٢٠٠٥ در افغانستان، طبيعتاً به دست طالبان، كشته شد
گرچه، از مدتها قبل، جان كندن با "كراس فيت" هاي جور واجور، براي من حكم يه نوع مراقبه را پيدا كرده بود، يعني متحمل شدن يك سري كار جسماني براي آرام كردن ذهن، اما، "مورف" از دور جداً شبيه يك كار غير ممكن، و حسابي هراس آور بود، ٣٠٠ بار اسكوات!؟ دس وردار! اما حالا كه دور هم هستيم و بر ميگرديم به آن روز نگاه مي كنيم، به همان حرف معروفي مي رسم كه مي گفت: آنچه تو را به چالش نكشيده باشد، هرگز تغييرت نخواهد داد
مورف، همه ي آن چيز هايي را كه من در طول زندگي درباره ي خودم تأليف كرده بودم، براي هميشه عوض كرد. تمرين يك ساعت و سي وچهار دقيقه طول كشيد و جداً لازم نيست براي شما تعريف كنم كه به چند ليتر عرق كردن نياز بود، و چقدر دندان خشم بر جگر خسته فشار دادن، و اسپاسم هاي ماهيچه اي، كه در ست هاي بالا از راه مي رسيدند تا آدم را از آدامه ي اين سفر بي انتها منصرف كنند، اما در تاريخ ٦ مارچ سال ٢٠١٤ من "مورف" معروف را تمام كردم و بلافاصله يك آدم ديگري شدم
آدمي كه خودش را طور تازه اي باور كرده، جوري كه انگار هيچ كاري، هر قدر هم بزرگ و دور از دسترس، در برابر يك دندگي و شكيبايي اش، غير قابل انجام نيست
شيوه ي كار همان چيزي است كه توي كلاس هاي موفقيت تدريس مي كنند، بايد مأموريت بزرگ را بين عملياتهاي كوچكتر سرشكن كرد. بايد هيولاي بزرگ، به سربا زها و سردارهاي كوتاه قامت تري خورد بشود كه در جنگ تن به تن، بشود يكي يكي از پس شان برآمد، بعد البته مي ماند، عرق ريختن و يكي يكي از پس شان برآمدن
بنابراين، خانومها، آقايان! تا آن جايي كه به من مربوط مي شود، ٦ مارچ روز خيلي مهم و با ارزشي است كه مي توأم برايش حتي ويژه برنامه ي سالانه اي برپا كنم و خيلي از شما را هم دعوت كنم كه با هم، اين نقطه ي عطف عرق كرده را، با درد عضله هاي ناسور، و البته، لبخند پيروزي، جشن بگيريم
Thursday, May 29, 2014
اتفاق تكان دهنده ي خيلي معمولي
اولين بار سال٨٨ بود كه درست حسابي متوجه اين سطل هاي بزرگ زباله شدم، اين سطل هاي پلاستيكي با چرخ و دسته و ريل و تشكيلات، براي جمع آوري آشغال، بدون دخالت دست. رفتگري مكانيزه
البته، توجه من و رسانه هاي جهاني، موقعي به اين غولهاي پلاستيكي دردار جلب شد كه پيشاپيش جوان هاي معترض مردم، رو به سوي گاردهاي مسلح سر مي خورد ند، و دود و شعله هاي آتش از حلقومشان، به هوا بلند بود
و اين همراهي سطل هاي مكانيزه ي با بچه هاي معترض سبزپوش، آنقدر تنگاتنگ و هر روزه ادامه پيدا كرد كه در تاريكخانه ي ذهنم، همانجايي كه تداعي هاي معاني، متولد مي شوند، تصوير سطل هاي بزرگ زباله با خيابانهاي پر حادثه از سركوب و اعتراض پيوند خورد
حالا، اما، چند سالي گذشته، و وختي دوباره از كنار شانه هاي بلند شان رد مي شويم، در حالي كه در گرماي رخوت آور نيم روزي چرت مي زنند، يا بي اعتنا به دودو دم و ترافيك خيابان، خميازه مي كشند، چيز ديگري توجه آدم را به خودش جلب مي كند:
زباله جمع كن ها، جوب چي ها
البته حق با هر دوي ماست كه اين قضيه هيچ تازگي اي ندارد، و دست بر قضا آنقدر موضوع فرسوده و شعار زده اي هم هست كه گاهي ارزش روايت هم ند اشته باشد، اما، امروز صبح وختي يكي از اين جوبچي ها را ديدم كه موتور سه چرخي داشت و دستكش كار دستش بود و با سرعت از يك سطل به سطل ديگري مي رفت و تند تند ظرفهاي پلاستيكي را از بقيه آشغال جدا مي كرد و پشت موتورش مي انداخت، متوجه اتفاق تكان دهنده اي شدم، و اين اتفاق تكان دهنده، نه در خيابان گرما زده ي شهر، با محتويات عرق كرده اش، كه جايي توي قلب و مغز خودم رخ داد
بلافاصله با ديدن اين زباله گرد كاركشته، كه جوان بود و كلاه كپي هم داشت، و با مقايسه ي او با تمام جوب چي هاي تكيده و مندرسي كه پيش از اين ديده بودم، يك اكوسيستم بزرگ از اين جوبگردها، از اين آشغال جمع كن ها، توي ذهنم شكل گرفت. جهاني كه درش آشغال منبع تغذيه است، حالا نه خود آشغال، بلكه آنچه از قبل آشغال در مي آيد
و در اين زنجيره ي غذايي، جوب چي هاي مختلف، براي تنازع بقا، با هم بر سر آنچه در اين سفره پهن شده مي جنگند
وچه رقابت نابرابري است، وختي يكي قبراق و مجهز از راه برسد و قبل از سيل بزرگ ناتوانها، همه ي سطل هاي زباله را از چيز هاي با ارزش خالي كند و تا بقيه، لنگ لنگان، آنچه را كه با رنج جست وجوي چنين برابر يافته اند، بر شانه هاي خسته و لاغرشان به بازيافت خانه بكشند، او شامش را با نوشابه ي اضافي خورده و يك تكه حشيش اش را هم دود كرده و مي رود براي سري دوم، سفره ي مشترك را غارت كند
البته مي شود از اين استعاره به كل جهان رسيد، به زندگي هر روزه، به تقلا و سگدو زدن هاي خودمان، اما، تكان دهنده بودن ماجرا اينجايي است كه من موفق شدم، آن همه آدم را، درست به شكل يك مشت حيوان ببينم
البته، توجه من و رسانه هاي جهاني، موقعي به اين غولهاي پلاستيكي دردار جلب شد كه پيشاپيش جوان هاي معترض مردم، رو به سوي گاردهاي مسلح سر مي خورد ند، و دود و شعله هاي آتش از حلقومشان، به هوا بلند بود
و اين همراهي سطل هاي مكانيزه ي با بچه هاي معترض سبزپوش، آنقدر تنگاتنگ و هر روزه ادامه پيدا كرد كه در تاريكخانه ي ذهنم، همانجايي كه تداعي هاي معاني، متولد مي شوند، تصوير سطل هاي بزرگ زباله با خيابانهاي پر حادثه از سركوب و اعتراض پيوند خورد
حالا، اما، چند سالي گذشته، و وختي دوباره از كنار شانه هاي بلند شان رد مي شويم، در حالي كه در گرماي رخوت آور نيم روزي چرت مي زنند، يا بي اعتنا به دودو دم و ترافيك خيابان، خميازه مي كشند، چيز ديگري توجه آدم را به خودش جلب مي كند:
زباله جمع كن ها، جوب چي ها
البته حق با هر دوي ماست كه اين قضيه هيچ تازگي اي ندارد، و دست بر قضا آنقدر موضوع فرسوده و شعار زده اي هم هست كه گاهي ارزش روايت هم ند اشته باشد، اما، امروز صبح وختي يكي از اين جوبچي ها را ديدم كه موتور سه چرخي داشت و دستكش كار دستش بود و با سرعت از يك سطل به سطل ديگري مي رفت و تند تند ظرفهاي پلاستيكي را از بقيه آشغال جدا مي كرد و پشت موتورش مي انداخت، متوجه اتفاق تكان دهنده اي شدم، و اين اتفاق تكان دهنده، نه در خيابان گرما زده ي شهر، با محتويات عرق كرده اش، كه جايي توي قلب و مغز خودم رخ داد
بلافاصله با ديدن اين زباله گرد كاركشته، كه جوان بود و كلاه كپي هم داشت، و با مقايسه ي او با تمام جوب چي هاي تكيده و مندرسي كه پيش از اين ديده بودم، يك اكوسيستم بزرگ از اين جوبگردها، از اين آشغال جمع كن ها، توي ذهنم شكل گرفت. جهاني كه درش آشغال منبع تغذيه است، حالا نه خود آشغال، بلكه آنچه از قبل آشغال در مي آيد
و در اين زنجيره ي غذايي، جوب چي هاي مختلف، براي تنازع بقا، با هم بر سر آنچه در اين سفره پهن شده مي جنگند
وچه رقابت نابرابري است، وختي يكي قبراق و مجهز از راه برسد و قبل از سيل بزرگ ناتوانها، همه ي سطل هاي زباله را از چيز هاي با ارزش خالي كند و تا بقيه، لنگ لنگان، آنچه را كه با رنج جست وجوي چنين برابر يافته اند، بر شانه هاي خسته و لاغرشان به بازيافت خانه بكشند، او شامش را با نوشابه ي اضافي خورده و يك تكه حشيش اش را هم دود كرده و مي رود براي سري دوم، سفره ي مشترك را غارت كند
البته مي شود از اين استعاره به كل جهان رسيد، به زندگي هر روزه، به تقلا و سگدو زدن هاي خودمان، اما، تكان دهنده بودن ماجرا اينجايي است كه من موفق شدم، آن همه آدم را، درست به شكل يك مشت حيوان ببينم
Subscribe to:
Posts (Atom)